شعر در وصف بهار از شاملو؛ کوتاه، زیبا و خواندنی

این مطلب رو با دوستان خود به اشتراک بگذارید

احمد شاملو از برجسته ترین شاعران معاصر ایران است که آثار بسیاری از خود بر جای گذاشته است. او متولد بیست و یکم آذر سال هزارو سیصد و چهار در تهران است. شاملو نیز مانند دیگر شاعران بزرگ درباره زیبایی های بهار شعر هایی سروده است. اگر به دنبال خواندن اشعار شاعران بزرگ درباره بهار هستید، در ادامه این مطلب شعر در وصف بهار از شاملو ارائه شده است. برای خواندن شعر بهار از شاملو با مینویسم همراه باشید.

شعر درباره بهار از شاملو

با من به دشت بیا و زیر باران،

کنار درختان بهاری قدم بر دار،

این هدیه ی ابدی

خداوند برای ماست

از تو حرف می‌زنم

چنان نوبرانه می‌شوم؛

که بهار هم

دهانش آب می‌افتد …!

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

میون جنگلا طاقم می کنه

تو بزرگی مثل شب

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مثل شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب و

هنوز

شب تنها

باید

راه دوری رو بره تا دم دروازه روز

مث شب رود بزرگی

مث شب

تازه روزم که میاد

تو تمیزی

مث شبنم

مث صبح

تو مث مخمل ابری

مث بوی علفی

مثل اون ململ مه نازکی

اون ململ مه

که روی عطر علفا مثل بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میون ماندن و رفتن

میون مرگ و حیات

مث برفایی تو

تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

مث اون قله مغرور بلندی

که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای تو باغم میکنه

میون جنگلا طاقم می کنه.

امروز صبح دوست

داشتنت را

با قلبم پیوند زدم

شاید این بهار

جوانه زدی ..!

به صد امید آمد، رفت نومید

بهار آری بر او نگشود کس در.

درین ویران به رویش کس نخندید

کس‌اش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.

کسی از کومه سر بیرون نیاورد

نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.

هوا با ضربه‌های دف نجنبید

گُلی خودروی برنامد ز باغی.

نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان

نه زن، نه بچه… ده خاموش، خاموش.

نه کبک‌انجیر می‌خوانَد به دره

نه بر پسته شکوفه می‌زند جوش.

به هیچ ارابه‌یی اسبی نبستند

سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد

کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع

سگِ گله به عوعو در نیامد.

کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال

که پا بر جاده‌ی خلوت گذارد

کسی پیدا نشد در مقدمِ سال

که شادان یا غمین آهی بر آرد.

غروبِ روزِ اول لیک، تنها

درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک

به یادِ آن حکایت‌ها که رفته‌ست

ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک…

بهار آمد، نبود اما حیاتی

درین ویران‌سرای محنت‌آور

بهار آمد، دریغا از نشاطی

که شمع افروزد و بگشایدش در!

میوه بی مانندت عطر توست،

شکوفه نارنج! توده یی از عطرها که از آسمانش می چینیم.

چه مثل شبنم صبحگاهان باشی

چه شکل شاخه مرجان میوه بی مانندت عطر توست.

فروردین تُ یی…

وقتی می‌آیی

شکوفه میزند

تار و پودم..

برآن فانوس که ش دستی نیفروخت
برآن دوکی که بررف بی صدا ماند
برآن آئینه زنگار بسته
برآن گهواره که ش دستی نجنباند

برآن حلقه که کس بردر نکوبید
برآن در که ش کسی نگشود دیگر
برآن پله که بر جا مانده خاموش
کسش ننهاده دیری پای بر سرـ

بهار منتظربی مصرف افتاد!
به هربامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کوئی صدائی کرد و استاد
ولی نامد جواب از قریه، نزدشت.
نه دود از کومه ئی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دم به نی داد
نه گل روئید، نه زنبور پرزد
نه مرغ کدخدا برداشت فریاد.

به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ـ آری براو نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کسی تاجی ز گل ننهاد بر سر.

کسی از کومه سربیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربه های دف نجنبید
گل خودروی برنامد ز باغی.

نه آدم ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه . . . ده خاموش، خاموش.
نه کبکنجیرمی خواند به دره
نه برپسته شکوفه می زند جوش.

به هیچ ارابه ئی اسبی نبستند
سرود پتک آهنگرنیامد
کسی خیشی نبرد از ده به مزرع
سگ گله به عوعو در نیامد.

کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدم سال
که شادان یا غمین آهی برآرد.

غروب روز اول لیک، تنها
درین خلوتگه غوکان مفلوک
به یاد آن حکایت ها که رفته ست
ز عمق برکه یک دم ناله زد غوک . . .

بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنت آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!

سالی

نوروز

بی چلچله بی بنفشه می آید،

جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب

بی گردش ِ مُرغانه ی رنگین بر آینه

سالی

نوروز

بی گندم ِ سبز و سفره می آید،

بی پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور

بی رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.

سالی

نوروز

همراه به درکوبی مردانی

سنگینی بار ِ سال هاشان بر دوش:

تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز

نام ِ ممنوع اش را

وتاقچه گناه

دیگربار

با احساس ِ کتاب های‌ ممنوع

تقدیس شود.

در معبر ِ قتل ِ عام

شمع های‌ خاطره افروخته خواهد شد.

دروازه های‌ بسته

به ناگاه

فراز خواهدشد

دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد

و بهار

در معبری از غریو

تا شهر

خسته

پیش باز خواهدشد

سالی

آری

بی گاهان

نوروز

چنین آغاز خواهدشد

واقعا بهار و قیامت

شبیه هم هستند

علف های هرز و گلها

هم زمان از خاک سربر می دارند

به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،

بزرگ ترین اقرارهاست.
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و

برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان…

دم نوش قوری

شکوفه های آلوچه

گنجشکی

پر نمی‌زد…

رنگها در رنگها دویده

از رنگین كمان بهاری تو

كه سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

نقشها می توانم زد

غم نان اگر بگذارد

آری، با توام
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
بسان بهار که آسمان را
و علف را پاکی آسمان
در رگ من ادامه می‌یابد

بهار

و این‌همه دل‌تنگی؟!

نه،

شاید فرشته‌ای

فصل‌ها را به اشتباه

ورق زده باشد!

اشعار مرتبط:

شعر دلتنگی شاملو

شعر در وصف بهار از مولانا

شعر در وصف بهار از حافظ

شعر در مورد بهار از شهریار

نظرات