قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان (خواندنی و آموزنده)
نام کتاب کلیله و دمنه از نام دو شغال کلیله و دمنه در یکی از داستان های این کتاب گرفته شده است. کتاب کلیله و دمنه از اولین کتاب ها با متون داستانی در زبان فارسی است و به همین دلیل برای ایرانیان بسیار خواندنی و جذاب بوده است. محتوای این کتاب بسیار پندآموز است و در قالب حکایت هایی از زبان حیوانات نقل شده است. می توانید برخی داستان های کتاب کلیله و دمنه برای کودکان نیز بخوانید زیرا این داستان ها بسیار جالب و آموزنده می باشند. در این پست مجموعه قصه های کوتاه کلیله و دمنه برای کودکان به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.
داستان های کوتاه کودکانه کلیله و دمنه
برای خواندن داستان های کوتاه از کلیله و دمنه با ما همراه باشید. این داستان های زیبا از کتاب کلیله و دمنه را برای کودکان خود بخوانید.
قصه کوتاه کودکانه نوروز از کتاب کلیله و دمنه
دمنه گفت: هر که از خطر فرار کند به بزرگی نمی رسد. من خیلی وقت است که دنبال راهی برای نزدیک شدن به شیر می گردم حالا که ترس و وحشت به وجودش راه پیدا کرده، شاید بتوانم با عقل و هوش خودم کمکی به او بکنم. و پیش شیر عزیز شوم.
کلیله گفت: هر چند که با این کار تو مخالفم ولی امیدوارم موفق شوی. دمنه پیش شیر رفت و سلام کرد. شیر از اطرافیان خودش پرسید این کیه؟ گفتند فلان پسر فلان است.
شیر گفت بله پدرش رو می شناسم. بعد دمنه را دعوت کرد به نزدیک خودش و احوالپرسی کرد. دمنه گفت: زیر سایه شما روزگار می گذرانم و منتظر فرصتی هستم تا به شما خدمت کنم.
اگر مرا به خدمتکاری خود بپذیرید بدانید نفع بسیاری برای شما دارم. شیر که در جمع خدمتگزاران اش نشسته بود به حرفهای شغال گوش کرد.
شیر از خوش صحبتی دمنه خوشش امد و او را در میان خدمتکارانش جا داد. از آن به بعد دمنه هر روز خود را با چرب زبانی به شیر نزدیکتر می کرد و اعتماد او را جلب می کرد.
روزی شیر را دید که تنها نشسته و به فکر فرو رفته است . فرصت را مناسب دانست و به نزد شیر رفت و گفت : جناب شیر را نگران می بینم. مدتی است که نشاط شکار و حرکت را در شما نمی بینم. می توانم علت آن را بپرسم.؟
شیر نمی خواست دمنه از وحشت او با خبر شود اما در این هنگام صدای شنزبه بلند شد و زد زیر آواز و شیر چنان ترسید که نتوانست وحشت خود را پنهان کند.
گفت: علت ترس من همین صداست نمی دانم چه موجود ترسناک و قدرتمندی این صدا را دارد؟ می ترسم به فرمانروایی من آسیبی برساند.
دمنه پرسید: تا به حال او را دیده اید؟ شیر گفت: نه. دمنه گفت : قربان این صدای بلند دلیل قدرت نیست . طبل را دیده اید که چه صدای بلندی دارد ولی تو خالی است .
حالا اگه اجازه بدهید من می روم تا صاحب این صدا را پیدا کنم و شما را از حقیقت ماجرا با خبر کنم. شیر پیشنهاد دمنه را پذیرفت و به او اجازه داد تا صاحب این صدا را از نزدیک ببیند و از این ترس نجات یابد.
داستان کوتاه دو گنجشک از کتاب کلیله و دمنه برای کودکان
روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانهای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی میکردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجهای شدند. آنها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکیها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایدهای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید.
کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد.
دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت.
چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار میخواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.
قصه گوسپند قربانی کوتاه و کودکانه از کتاب کلیله و دمنه
آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند.
پس یک تن از پیش درآمد و گفت:ای شیخ این سگ از کجا میآری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوهی اهل صلاح است، امّا زاهد نمینماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامهی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشندهی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.
داستان کوتاه موش و گربه از کتاب کلیله و دمنه برای بچه ها
در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی میکرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع میکرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند به او مراجعه میکردند و او تا جائیکه میتوانست در حل مشکلاتشان آنها را کمک و یاری میکرد.
در آن جنگل و در همان حوالی یک گربه نیز زندگی میکرد که بسیار باهوش و دانا بود و برای به چنگ آوردن موش خیلی تلاش میکرد، اما هر بار بنا به دلایلی موفق به گرفتن او نمی شد و ناچار به دنبال غذای دیگری میرفت. در یکی از روزها که گربه در جنگل و در حال کمین برای شکار بود، ناغافل پایش در داخل یک تله رفت و داخل تور صیاد افتاد. او هر چه دست و پا زد نتوانست از آن دام رهایی یابد، چون تله توری بسیار سفت و محکم بود و از طنابهای محکمی درست شده بود. پس گربه در داخل تور گیرافتاده بود و هر چه کمک میخواست کسی به او کمک نمی کرد.
خلاصه مدتی گذشت و از قضا موش که در آن حوالی به دنبال غذا میگشت چشمش به گربه افتاد و زمانی که او را در بند دید بسیار شادمان شد. اما چون خوب نگاه کرد جغدی را در بالای درخت دید که میخواهد او را بگیرد و برای شکار او خود را آماده میکرد. موش خواست به لانه اش برگردد، اما راسویی را در نزدیکی لانه اش دید که او نیز در کمینش نشسته و قصد گرفتنش را دارد پس تنها راه چاره را در صلح و آشتی با گربه که در بند بود دید و دانست که باید او را از بند نجات دهد. چون از هر طرف که میرفت گرفتار میشد و فقط میتوانست به سمت گربه که در بند گرفتار بود برود و با نجات او، خود را نیز از مخمصه و گرفتاری رهایی بخشد.
پس موش به طرف گربه حرکت کرد و نزدیک او شد. راسو و جغد که این حالت را دیدند از گرفتن موش صرفنظر کردند و به سراغ کار خود رفتند. چون میدانستند که موش در نهایت غذای گربه خواهد شد و برای آنها هیچ چیزی باقی نمی ماند. آنها با همین دلیل ناامید شدند و به سراغ شکار دیگری رفتند.
اما موش که به نزدیک گربه رسید به او سلام کرد و گفت: ای گربه، تو میدانی که ما هر دو دشمن خونی یکدیگر هستیم و دوستی ما از محالات است، اما چون در این لحظه هر دو به کمک یکدیگر احتیاج داریم و موقعیتی بسیار خطرناک پیش آمده است، ناچار باید همدیگر صلح و آشتی کنیم. من تو را از بند رها میکنم و تو هم در عوض با من کاری نداشته باش و بگذار که به خانه ام برگردم. گربه که وضعیت را بسیار مساعد میدید، حرفهای موش را قبول کرد و گفت: بسیار فکر خوب و سنجیده ای کرده ای، تو بندهای مرا باز کن و من هم به تو قول میدهم که به هیچ عنوان با تو کاری نداشته باشم، موش در جواب گفت: اما به قول دشمن هیچ اعتمادی نیست و من نمی توانم اصلا به تو اعتماد کنم، پس در این حالت مقداری از بندها را باز میکنم و بقیه بندها را موقعی که صیاد آمد باز میکنم، گربه گفت: ای دوست عزیز، میترسم تو نتوانی تا رسیدن صیاد تمام بندها را از پای من باز کنی و من هم نتوانم به موقع خود را نجات دهم و به دست صیاد گرفتار شوم.
موش جواب داد: اگر من تمام بندها را باز کنم از کجا معلوم که تو مرا تا موقعی که صیاد بیاید یک لقمه نکرده باشی؟
پس گربه حرفهای موش را قبول کرد تا زمانی که شب فرا رسید و صیاد از دور پدیدار شد، موش که دید صیاد به گربه نزدیک میشود، سریع خود را به گربه رساند و بندهای دیگر را به سرعت با دندانهایش برید و گربه از ترس صیاد، بدون توجه به موش، به بالای درخت رفت و موش نیز از ترس گربه فرار کرد در این حالت گربه گفت: ای موش ما دیگر با هم دوست شده ایم و موش نیز پاسخ داد: دوستی ما غیر ممکن است، ما دشمن همیشگی هم هستیم و اگر تو دیروز دیدی که من به تو کمک کردم، در عوض کمکی بود که در مقابل تهدید راسو و جغد از تو گرفتم. آن زمان هم تو به من و هم من به تو احتیاج داشتم و کمک من برای نیازی بود که تو به من داشتی و در مورد تو نیز من همین فکر را میکنم، اما هرگز نمی توانم با تو مانند یک دوست رفت و آمد کنم، چون دشمنی ما در ذات ماست و ما هرگز نمی توانیم آن را تغییر دهیم.